آنگاه که...
آنگاه که تنها شدی و در جست جوی یک تکیه گاه مطمئن هستی ، بر من توکل نما .(نمل/79)
آنگاه که نا امیدی بر جانت پنجه افکند و رها نمی شوی ، به من امیدوار باش. (زمر/53)
آنگاه که سرمست زندگی دنیا و مغرور به آن شدی ،به یاد قیامت باش. (فاطر/5)
آنگاه که دوست داری به آرزویت برسی ، به درگاهم دعا کن تا اجابت نمایم.(غافر/60)
آنگاه که در پی تعالی و کمال هستی ، نیتت را پاک و الهی کن . (فاطر/29-30)
آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد،
به یاد من باش که من همواره به تو هستم.(بقره/152)
آنگاه که دوست داری با من هم سخن شوی ، نماز را به یاد من بخوان. ( طه/14)
آنگاه که روحت تشنه نیایش و راز و نیاز است ، آهسته من را بخوان. (اعراف/55)
آنگاه که شیطان همواره در پی وسوسه توست ، به من پناه ببر.(مومن/97)
آنگاه که لغزش ها روحت را آزرده ساخت ، در توبه به روی تو باز است . (قصص/67)
نظرات شما عزیزان:
عزرائیل جواب داد:یک بار خندیدم، یک بارگریه کردم ویک بار ترسیدم
خنده ام زمانی بود که به من فرمان دادی جان مردی رابگیرم، اورادرکنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم راطوری بدوز که یک سال دوام بیاورد.. به حالش خندیدم وجانش راگرفتم
گریه ام زمانی بودی که به من دستوردادی جان زنی رابگیرم که باردار بود ومن او را دریابان بی آب وغذا یافتم سپس منتظر ماندم تا نوزادش رابه دنیا آورد وجانش راگرفتم دلم به حال آن نوزاده بی سرپناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم
ترسم زمانی بودکه امرکردی جان فقیهی رابگیرم که نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیک شدم نوربیشترشد وزمانی که جانش راگرفتم ازدرخشش چهره اش ترسیدم و وحشت کردم....
دراین هنگام خداوند به عزرائیل گفت :میدانی آن عالمه نورانی که بود...؟
اوهمان نوزادی بودکه جان مادرش راگرفتی من مسئولیت حمایتش را
عهدهدار بودم.... هرگزگمان مکن که با وجود من موجودی دراین جهان بی سرپناه و تنها خواهد بود